پلکان
پلکان ایام را می روم
تا به عطر تو
به لمس ایوانی دور دست
به تماشای تو
گاهی می خندم
گاهی میترسم
گاهی می گریم ..
و گاهی گم می شوم تا تو
لیکن شکسته بند و پیوسته...
گاهی چشمانم را می بندم بر چیزهایی
و گاهی دوان دوان می نشینم بر سکانی
و گاهی آرام... آرام... می آیم
تا تو ...
تا دستان تو
تا چشمان تو
تا عمق حضورت را بنوشم باز ...
آهسته...آهسته ...
چه عجله ای ؟ چه شتابی ؟
مگر می شود در شتاب، تو را نوشید؟
وه که چه خوب است لحظه های با تو بودن .
مگر می شود بد شد
وقتی پرتوی آفتابی
در روزنه های سرد و تاریک نهانخانه ام می تابد و
غباری می نماید و
طراوتی می کارد؟
تا وقتی آفتابم تویی،
چرا دل تکانی نکنم به شوق و به سور مهتابی شاید.
با دلمایه هایی از شور.
در نقطه های پریشان وجود،
دیدم که خاموشانه می نوازی ام ،
و روشن می تابی بر شبانه ام.
نسیمم را طوفانی می شوی و
قایقم را بادبانی
نگاهم را به لبخندی می دوزی و
لبانم را به نغمه ای
و دستم را به جوانه ای .
پس باش
که بی تو همه هیچ است و
هواها دلگیر
با تو اما،
گل سنگم ، چه لطیف !
بعضی از بداهه هایم را اینجا می نویسم.